Tuesday, May 03, 2005

...یک روز سه شنبه بود مثل امروز
حالا هر هفته سه شنبه ها حدود ساعت یازده یک پتک می خورد توی سرم وبه یاد می آورم که
...یک روز سه شنبه بود مثل امروز
... چیزی نیست یک تکه طناب یا یک سرنگ اما
....چطور می توانم از ذره ذره جسمم رها شوم و آسوده به زندگی فکر کنم
یک روز سه شنبه شاید من الکی خوشحال شدم الکی عاشق شدم نه الکی فکر کردم که عاشق شدم
همیشه سه شنبه ها اتفاق می افتد
...میتوانید به این فکر زنانه بخندید مهم نیست
اما من دومین سه شنبه تیر پارسال را فراموش نمی کنم
عجیب است که تاریخی را به یاد میآورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قطره قطرهایش را باید به خاک سپرد کسی کمکم نمیکند همه با جسم من دستشان توی یک کاسه است
برای آزار من
من اما تسلیم نمی شوم
باید این کوچه نشینان چهل ساله بدانند که زمان نصیحت گذشته است
باید که تکلیف سلولهای من مشخص شود
تا بعد نفس راحتی بکشم وبرای زندگی فکری بکنم

1 Comments:

At 12:19:00 PM, Anonymous Anonymous said...

هرچه غیرازعشق خدای احسن است
گرشکرخواری جان کندن است

حالا تا بفهمی این خدای احسن چیه؟ کیه؟وتاکجابی تابیهای توروتاب میاره ؟

شایدسکوت وصبرتنهاراه چاره باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واین که مطمئن باشی هیچ کس بیشتر از تو نمیدونه وچیزی بیشتر برای دادن به تونداره این روزهاراه میرم به خودم نهیب میزنم خودتو جمع وجورکن

 

Post a Comment

<< Home