Thursday, May 05, 2005

چرا

چرا نمیتوان با شما حرف زد؟
چرا اینقدر دور اینقدر بیصدا بیرنگ شده اید؟
باید این سکوت را بشکنم
...اما با کدام سنگ و کلوخ با کدام فریاد
سایه ای ساکت دارم که موهایش پریشان است .سایه ای بیرنگ بیصدا سایه ای کوتاه وکوچک که به سادگی
....می توان نادیده اش گرفت
من تنها نیستم . خدا هست
خدایی زیبا ومهربان خدایی آن چنان حکیم که به کارهای ابلهانه وادارم نمیکند
. خدایی که دچار حسادت دیگران شده
...من اما رهایش نمی کنم هر چند که هر کس درباره او چیزی میگوید

0 Comments:

Post a Comment

<< Home