Thursday, November 03, 2005

شکلات با بستنی-1

نه می‏توانستم به آدمها رنگ بدهم ونه همرنگ شلوغی وازدحامشان شوم ،گوشهٔ خانه نشسته بودم وگاه چیزی می‏گفتم که مثلا" بقیه را بخندانم حتی دلقک خوبی نبودم .خانه وسکوتش را حراج گذاشته‏ام دوره های لوس و تکراری مثل هر هفته حالا که محمود نبود باز هم فرقی نداشت .صبح بعد از خرید خانه را تمییز کردم ،میوه‏ها را شستم وظرفها را از تنقلات ریز ودرشت پر کردم .خرجش چقدر شد؟مهم نیست !اما امروز را بهتر از این نمی‏توانستم تلف کنم .دوستان محمود حتما" از رفت وآمد آنها خوشحالم وگرنه نمی‏توانستم دوام بیاورم .سر وصدای بچه‏ها ،مردانی که پشت سر هم سیگار روشن می‏کنند و زنانی که تخمه می‏شکنند ومی‏خندند حس آشنای غریبه‏گی وقتی استکانها و چند لیوان چای را پر می‏کنم .اگر محمود بود حتما"بساط مشروبش را پهن می‏کرد .من اما نه .سروصدای بچه‏ها که بلند می‌شود ،برایشان شکلات با بستنی میبرم .چند صدا می گویند ما هم می‏خواهیم .شکلات وبستنی زیاد است برای همه می‏برم همهٔ چیزهای شیرین خانه را می‏برم مثل سکوت خانه حراج می کنم .انتظار دیگر با کاغذ وکتابهایم جور در نمی‏آید .حالا باید انتظار را در شلوغی جوید و قورت داد وبعد هضمش کرد .حالا انتظارم دست وپا دارد ،مرا لگد می‏کند ،هل می‏دهد .خشن شده اما صدا ندارد در شلوغی آرام می‏شود و به همان شکل قدیمی می‏ماند .من از انتظار سالهای قبل یک عکس یادگاری دارم ،نمایش ازدحام خاموش کاغذ در اتاقی آشفته که لباسهای کثیف وتمییز ورسمی و معمولی درهم وباهمند .انتظار آن‏وقتها املای دیگری داشت ،خوب است که خدا مثل من فراموش‏کار نیست .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home