شکلات با بستنی-1
نه میتوانستم به آدمها رنگ بدهم ونه همرنگ شلوغی وازدحامشان شوم ،گوشهٔ خانه نشسته بودم وگاه چیزی میگفتم که مثلا" بقیه را بخندانم حتی دلقک خوبی نبودم .خانه وسکوتش را حراج گذاشتهام دوره های لوس و تکراری مثل هر هفته حالا که محمود نبود باز هم فرقی نداشت .صبح بعد از خرید خانه را تمییز کردم ،میوهها را شستم وظرفها را از تنقلات ریز ودرشت پر کردم .خرجش چقدر شد؟مهم نیست !اما امروز را بهتر از این نمیتوانستم تلف کنم .دوستان محمود حتما" از رفت وآمد آنها خوشحالم وگرنه نمیتوانستم دوام بیاورم .سر وصدای بچهها ،مردانی که پشت سر هم سیگار روشن میکنند و زنانی که تخمه میشکنند ومیخندند حس آشنای غریبهگی وقتی استکانها و چند لیوان چای را پر میکنم .اگر محمود بود حتما"بساط مشروبش را پهن میکرد .من اما نه .سروصدای بچهها که بلند میشود ،برایشان شکلات با بستنی میبرم .چند صدا می گویند ما هم میخواهیم .شکلات وبستنی زیاد است برای همه میبرم همهٔ چیزهای شیرین خانه را میبرم مثل سکوت خانه حراج می کنم .انتظار دیگر با کاغذ وکتابهایم جور در نمیآید .حالا باید انتظار را در شلوغی جوید و قورت داد وبعد هضمش کرد .حالا انتظارم دست وپا دارد ،مرا لگد میکند ،هل میدهد .خشن شده اما صدا ندارد در شلوغی آرام میشود و به همان شکل قدیمی میماند .من از انتظار سالهای قبل یک عکس یادگاری دارم ،نمایش ازدحام خاموش کاغذ در اتاقی آشفته که لباسهای کثیف وتمییز ورسمی و معمولی درهم وباهمند .انتظار آنوقتها املای دیگری داشت ،خوب است که خدا مثل من فراموشکار نیست .
0 Comments:
Post a Comment
<< Home