Sunday, May 22, 2005

فکر می کنم جیز های زیادی را به شما گفته اما هنوز حرفهایی است که به خودم نزده ام
ترس من از تکرار و انعکاس چهره ام در آیینه زبانم را بند آورده
به هر کجا که فرار کنم یک اثری از من به دنبالم است مثلا"سایه ای پاره پاره یا چهره ای کج ومعوج
حتی اکثر شبها باغ و حیاط هم جای امنی نیست وقتی که ماه یک ذره بر ورویی پیدا کند در اتاق پنهان می شوم
توان ماندن زیر نور سفید و مرده اش را ندارم
حالا هی بپرسید چرا در اتاق تاریک می نشینی؟
چرا شیشه ها را خرد می کنی؟
چرا روی آیینه ها پارچه های تکه پاره می اندازی؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home