Sunday, November 13, 2005

شکلات با بستنی 3

من وقتی بیدار می‌شوم که عقربه های ساعت چسبیده به هم از روی دوازده عبور کرده‌اند. محمود آرام خوابیده اما دور از من. نگاهش می‌کنم چشنانم را خوب می‌مالم تا باز شوند بعد دوباره نگاهش می‌کنم. چهره‌اش را به یاد می‌آورم هیچ عوض نشده همان مرد غریب رویاهاست. دراز می‌کشو سرم را با چیزی محکم بسته‌اند و فشار می‌دهند دور تا دورش طنابی نامرئیست از روی شقیقه‌ها هم می‌گذرد. آرام از روی تخت با سه حرکت بلند می‌شوم هیچ عجله‌ای برای بیدار کردنش نیست حتی برای به آغوش کشیدنش. خوب است او هم عجله‌ای نداشته وگرنه زودتر بیدار می‌شدم. دوباره با هم غریبه غریبه می‌شویم مثل همیشه نه مثل بیشتر اوقات حالا که همه‌چیز باید بل سکوت برگزار شود بهتر است بخوابد برای حرفهای همیشگی سفر همیشه وقتی پیدا می‌شود. حالا به ظرفها فکر می‌کنم با همان چند تکه شبیه هم شروع خواهم کرد آشپزخانه حیاط‌خلوت بعد سراغ هال می‌روم اول باید در اتاق خواب را بست.
هر چه تلاش می‌کنم خانه تمییز نمی‌شود انگار هیاهوی دیشب به درودیوار چسبیده می‌خواهم انتظارم را به یاد آورم هیچ چیز اما نمی‌یابم.
محمود نشسته و حرف می‌زند قیافه‌اش را تغییر می‌دهد می‌خندد برایم سیگار روشن می‌کند نگاهش می‌کنم سرم را تکان می‌دهم و حس می‌کنم چقدر غریبه است

پایان

0 Comments:

Post a Comment

<< Home