خود خودش
.مردم میگفتند زنم زیباست. ما هم مثل بقیه زیر یک سقف زندگی میکردیم. سادهترین جواب عمرم را از او شنیدم
«!! فقط همین باشه»
«راسی راسی با من زندگی میکنی اون هم زیر یه سقف »
« ... آره اگه فقط همینو میخوای آره حاضرم ولی»
من دستپاچه بودم ولی نه مثل بقیه هیچ شرطی هم نداشتم او هرچه میگفت من قبول میکردم، البته چیز خاصی نخواست فقط گفت «ولی باید خودم باشم خود خودم...» من آن موقع میشناختمش خود خودش خیلی هم خوب بود. خوب، مهم نبود اگر نمیدانستم چشمانش چه رنگیست هر کس چیزی میگفت سبز، آبی، مشکی، عسلی... حتی نمیدانستم چطور آرایش می کند. لبهایش عنابیست یا قهوهای البته بعداً مادرم درباره اینها بسیار حرف زد آنقدر گفت و گفت که گفتم «من همینطوری قبولش کردم.»مادرم ساکت شد نمیدانم غمگین بود یا لبخند میزد. صدایش را دوست داشتم. یک چیز واقعی بود. خیال می کردم اگر صدایش تغییر نکند خوب است صدایی که جاری میشد مرا به پرواز وادار میکرد و بعد وقتی دستانم را میگرفت ناگهان به زمین سقوط میکردم. بعد از سالها هنوز هم وقتی از او دلگیر میشدم آواز میخواند. البته من اهل دعوا و جار و جنجال نیستم حتی اکثر اوقات اصلاً به بیخبر رفتنها و دیر وقت آمدنهایش اعتراض نمیکردم همیشه میخواستم به این فکر قانع باشم که او خود خودش است. آنروز دوباره زد زیر آواز صدایش عوض نشده بود اما خودش... فکر کردم حتماً خودش هم عوض نشده، من دچار وسواس شدهام، تند تند کاغذ سوراخ میکردم، زمزمه میکردم و دکمهها را فشار میدادم. چند روز نه بلکه چند ماه کارم همین بود، نوار، ماشین تحریر و البته دست و پنجه نرم کردن با فکر و وسواسی که مثل خوره روحم را میخورد. نمی دانم چند وقت است که فقط با خودم حرف میزنم. ابلهانه است اگر بگویم چند بار فکر تعقیبش به ذهنم هجوم آورد. بالاخره با همه تردیدها و اما و اگرها شب قبل یکی از همان روزها شلوارم را پوشیدم و خودم را به جالباسی دم در رساندم همه جا را دست کشیدم، تقریباً تمام خانه را دستمالی کردم اما عصا نبود. صبح که رسید اول عصا را دم دستم گذاشت حتماً جایی قایمش کرده بود. شاید احساس خطر میکرد. یا میترسید، چه مضحک از من میترسید. بهتر بود حواسم را جمع میکردم و موقع کش رفتن عصا مچش را میگرفتم. شاید لازم بود داد بزنم یا در اتاقی حبسش کنم، دست آخر تصمیم گرفتم در خانه را قفل کنم. به طرف در خیز برداشتم اما نتوانستم تعادلم را حفظ کنم، تمرکز حواس نداشتم و در و دیوار را گم کرده بودم. سرم به چهارچوب در خورد ایستادم شنیدم که از سر جایش پرید دیوار را محکم گرفتم با دست دیگرم دنبال در میگشتم که مرا گرفت. نتوانستم بایستم نشستیم بدون اینکه داد بزنم یا حتی تهدیدش کنم. دستم روی موهایش سر خورد روی لاله گوشش شیئی با لبههای فلزی سرانگشتانم را آزرد. گریه میکرد هق هقش زنگ صدای مادر را داشت که میگفت«زن تو گوشواره و این قرتی بازیا رو لازم نداره.» من هنوز با خودم حرف میزنم و او، نمدانم هنوز خود خودش هست یا نه!!؟
«!! فقط همین باشه»
«راسی راسی با من زندگی میکنی اون هم زیر یه سقف »
« ... آره اگه فقط همینو میخوای آره حاضرم ولی»
من دستپاچه بودم ولی نه مثل بقیه هیچ شرطی هم نداشتم او هرچه میگفت من قبول میکردم، البته چیز خاصی نخواست فقط گفت «ولی باید خودم باشم خود خودم...» من آن موقع میشناختمش خود خودش خیلی هم خوب بود. خوب، مهم نبود اگر نمیدانستم چشمانش چه رنگیست هر کس چیزی میگفت سبز، آبی، مشکی، عسلی... حتی نمیدانستم چطور آرایش می کند. لبهایش عنابیست یا قهوهای البته بعداً مادرم درباره اینها بسیار حرف زد آنقدر گفت و گفت که گفتم «من همینطوری قبولش کردم.»مادرم ساکت شد نمیدانم غمگین بود یا لبخند میزد. صدایش را دوست داشتم. یک چیز واقعی بود. خیال می کردم اگر صدایش تغییر نکند خوب است صدایی که جاری میشد مرا به پرواز وادار میکرد و بعد وقتی دستانم را میگرفت ناگهان به زمین سقوط میکردم. بعد از سالها هنوز هم وقتی از او دلگیر میشدم آواز میخواند. البته من اهل دعوا و جار و جنجال نیستم حتی اکثر اوقات اصلاً به بیخبر رفتنها و دیر وقت آمدنهایش اعتراض نمیکردم همیشه میخواستم به این فکر قانع باشم که او خود خودش است. آنروز دوباره زد زیر آواز صدایش عوض نشده بود اما خودش... فکر کردم حتماً خودش هم عوض نشده، من دچار وسواس شدهام، تند تند کاغذ سوراخ میکردم، زمزمه میکردم و دکمهها را فشار میدادم. چند روز نه بلکه چند ماه کارم همین بود، نوار، ماشین تحریر و البته دست و پنجه نرم کردن با فکر و وسواسی که مثل خوره روحم را میخورد. نمی دانم چند وقت است که فقط با خودم حرف میزنم. ابلهانه است اگر بگویم چند بار فکر تعقیبش به ذهنم هجوم آورد. بالاخره با همه تردیدها و اما و اگرها شب قبل یکی از همان روزها شلوارم را پوشیدم و خودم را به جالباسی دم در رساندم همه جا را دست کشیدم، تقریباً تمام خانه را دستمالی کردم اما عصا نبود. صبح که رسید اول عصا را دم دستم گذاشت حتماً جایی قایمش کرده بود. شاید احساس خطر میکرد. یا میترسید، چه مضحک از من میترسید. بهتر بود حواسم را جمع میکردم و موقع کش رفتن عصا مچش را میگرفتم. شاید لازم بود داد بزنم یا در اتاقی حبسش کنم، دست آخر تصمیم گرفتم در خانه را قفل کنم. به طرف در خیز برداشتم اما نتوانستم تعادلم را حفظ کنم، تمرکز حواس نداشتم و در و دیوار را گم کرده بودم. سرم به چهارچوب در خورد ایستادم شنیدم که از سر جایش پرید دیوار را محکم گرفتم با دست دیگرم دنبال در میگشتم که مرا گرفت. نتوانستم بایستم نشستیم بدون اینکه داد بزنم یا حتی تهدیدش کنم. دستم روی موهایش سر خورد روی لاله گوشش شیئی با لبههای فلزی سرانگشتانم را آزرد. گریه میکرد هق هقش زنگ صدای مادر را داشت که میگفت«زن تو گوشواره و این قرتی بازیا رو لازم نداره.» من هنوز با خودم حرف میزنم و او، نمدانم هنوز خود خودش هست یا نه!!؟
0 Comments:
Post a Comment
<< Home