Sunday, December 25, 2005

بزبز قندی

قصه بزبز قندی را شنیده‌اید اما آخرش را نمی‌دانید شرط می‌بندم با همه مهربانیتان نمی‌دانید که گرگ هم قصه را برای پسرش تعریف کرد قصه شکستش را خوب مسلما" نگفت شکست خورده‌ام بلکه مثل بقیه شکست خورده‌های تاریخ گرگ جوان را تحریک کرد تا انتقامش را بگیرد وبه جنگ کذایی با بزغاله‌های جوان برود. مثل همیشه جنگ شکست و جنگ دوباره یعنی انتقام یعنی نگذار آبروی پدرت بعد از این هم موقع خواب بچه‌ها برود بعدش می‌توانیم یک نمایش درست و حسابی راه بیندازیم و پیروزیمان را توی سر همه مادربزرگها بزنیم قصه عوض می‌شود و بعد از مدتی دیگر خیالت راحت قصه گویی بساطش ور می‌افتد وما همچنان پیروز می‌مانیم خلاصه من مطمئنم که گوش پسرک را پر از حرفهای جاه طلبانه کرد گرگ را ندیده‌اید ظاهرش مهربان است, اخم نکنید فریب من به چه درد گرگ جوان می‌خورد من مخفیانه مدتهای مدید او را نگریسته‌ام از چهره کریه بعضی انسانها دلنشینتر است همان وقتها که شما قهر می‌کردید روی بر می‌گرداندید و بعد متعجب از بی‌تفاوتی من به سویم باز می‌گشتید اصلا" فکر یک رقیب گرگ را نمی‌کردید البته گرگ مدام می‌گفت حواست باشد من گرگم و من نمی‌دانستم گرگ یعنی چه. نمی‌دانستم که گرگ عاشق یک بزغاله می‌شود نه یک انسان. آسوده باشید گرگ زاده در اولین یورش سهمگینش به سرای بزغاله‌ها به قول مادربزرگم یک دل نه صد دل عاشق حبه انگور می‌شود تعجب نکنید مثل من با شما.من که می‌گویم شما که باور نمی‌کنید

0 Comments:

Post a Comment

<< Home