Wednesday, February 01, 2006

دعوت

هیچ عجیب نیست که من روزهای بسیار چیزی ننوشته‏ام در عوض کلی حرف زده‏ام حرفهایی که در نظر شما بیهوده و پوچ است. در هنگام ضرورت حرف می‏زدید و به حد کفایت می‏نوشتید. دستانم مور مور می‏کنند عادت نوشتن از سرم افتاده برای هر زیر سیگار و قندانی مثل چخوف داستانی می‏سازم داستانی که هرگز نوشته نمی‏شود. داستانهای نانوشته و قصه‏های ناگفته ام انباشته شده‏اند، از زمان عزیمتتان به آن طرف قاب فلزی زنگ زده. نمی‏دانم چرا شما، لکاته و حتی فاسقان او با لذت به این چهارچوب زهوار در رفته نگاه می‏کنید از لبخندم شرمسارم لبخندی در چهاچوبی زنگ خورده. چرا تمییزش می‏کنید با پارچه‏ای چهارگوش وسفید؟ هر بار که از روبرویم رد می‏شود با دقت آنرا می نگرم بوی خاصش مثل عطر زن و بوی مردان دیگر از درز پنجره هل می خورد تو، این بو را بیشتر از همه دوست دارم این بو یعنی شما می‏آیید شما نزدیک منید فقط با فاصله یک پارچه چهارگوش سفید. نگاهم می کنید بدون صدا بدون بو بدون‏رنگ.این بی‏رنگی آزاردهندست. بی‏رنگی شما یعنی تکرار زرد و قهوه‏ای قاب فرسوده کاش به این چهره و دستهارنگی می زدید مثلاعصبانی می‏شدید خشم جلوی چشمتان را می‏گرفت مرا نمی‏دیدید اختیار دست از دستتان می‏رفت قاب را پرت می‏کردید شیشه ام
را می‏شکستید به خانه دعوتم می‏کردید
!!


0 Comments:

Post a Comment

<< Home