دعوت
هیچ عجیب نیست که من روزهای بسیار چیزی ننوشتهام در عوض کلی حرف زدهام حرفهایی که در نظر شما بیهوده و پوچ است. در هنگام ضرورت حرف میزدید و به حد کفایت مینوشتید. دستانم مور مور میکنند عادت نوشتن از سرم افتاده برای هر زیر سیگار و قندانی مثل چخوف داستانی میسازم داستانی که هرگز نوشته نمیشود. داستانهای نانوشته و قصههای ناگفته ام انباشته شدهاند، از زمان عزیمتتان به آن طرف قاب فلزی زنگ زده. نمیدانم چرا شما، لکاته و حتی فاسقان او با لذت به این چهارچوب زهوار در رفته نگاه میکنید از لبخندم شرمسارم لبخندی در چهاچوبی زنگ خورده. چرا تمییزش میکنید با پارچهای چهارگوش وسفید؟ هر بار که از روبرویم رد میشود با دقت آنرا می نگرم بوی خاصش مثل عطر زن و بوی مردان دیگر از درز پنجره هل می خورد تو، این بو را بیشتر از همه دوست دارم این بو یعنی شما میآیید شما نزدیک منید فقط با فاصله یک پارچه چهارگوش سفید. نگاهم می کنید بدون صدا بدون بو بدونرنگ.این بیرنگی آزاردهندست. بیرنگی شما یعنی تکرار زرد و قهوهای قاب فرسوده کاش به این چهره و دستهارنگی می زدید مثلاعصبانی میشدید خشم جلوی چشمتان را میگرفت مرا نمیدیدید اختیار دست از دستتان میرفت قاب را پرت میکردید شیشه ام
را میشکستید به خانه دعوتم میکردید
!!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home