Monday, October 17, 2005

باید از یکجایی شروع کرد اما بگویید از کجا میتوان جلوی تحقیر را گرفت
تا ساعت 6 عصر در اداره ومراکز فرهنگی بمانید
...یعنی شما نمیفهمید و ما به شما میگوییم تا زندگی خصوصیتان دچار مشکل نشود یا اینکه شما میمانید برای

Sunday, October 16, 2005

خوب است یک نفر باشد یک انسان مادی شبانه روز نزدت نزدیکت که نتوانی گریه کنی با خودت حرف بزنی حتی نتوانی فکر کنی شاید بعد مدتی مثل دیگران شوی از این بی سروسامانی نجات یابی
ممکن است البته اگر طوفان نشود اگرطغیان نکنم

Saturday, October 15, 2005

برای "ن" با اندکی تصرف

من یک غریبه بودم. واقعی اما غریبه,‌ مرد حرف می‌زد پی‌درپی, می‌نالید می‌خندید آه می‌کشید وشاید از گذشته‌ها گلایه می‌کرد, هیچوقت نفهمیدم شاید هم تعریف بود و حسرت گذشتن آنها, من بیرون بودم ومرد با خودش حرف میزد شاید هم یک غریبه درون خودش یافته بود. ساکت نبودم شعر می‌خواندم شاعر نمی‌فهمید چه می‌خوانم نخهای ماهی‌گیری در آب وول می‌خوردند ای کاش هیچ ماهی فریب طعمه را نخورد. خوب می‌دانستند که ماهی و قلاب و طعمه بهانه است شاید من, شاید من هم بهانه بودم, شاید یک جفت گوش غریبه کافی بود یا حتی عکس یک جفت گوش غریبه.
مرد باید یکبار آن هم کامل در مقابل غریبه‌ای پر و خالی می‌شد وآنچنان گیج و سردر گم این پروخالی شدن بود که حتی شعرها را نشنید وندانست که بعضی از آنها را تا کنون نخوانده, ندانست شاعرم.شاعر لحظات سکوت و... وقتی آن دیگری گفت که هی رفیق فلانی شعر هم می‌گوید نگاهی کرد مثل نگاهی که به یک غریبه شاعر می‌کنند !!!یا مثل نگاهی که چند سال پیش به معشوقه‌اش انداخته بود وقتی که فهمید بعد از این همه هنوز هیچ از او نمی‌داند!!!فهمیدم که گیج این دنیا نیست بلکه مست این دنیاست .حتی وقتی بوسیدمش هیچ نتوانست تشخیص بدهد که این بوسه یک غریبه شاعر است, چنان نگاهم کرد که در ته چشمانش کفشهای نقره ای پاشنه‌دار و موهای طلایی دخترک در پس سالها هنوز برق می‌زدند.