Monday, April 10, 2006

کوپن

دود سیگارم را یکهو به بیرون هل می‌دهم بدون زحمت حلقه حلقه کردنش دود سیگارم به جنگ هوای پاکیزه پارک می‌رود. کمتر پیش می‌آید که اینطور حریصانه سیگار بکشم. این اواخر تفریحی گاهی هم برای سرگرمی خواهرزاده‌هایم سیگاری روشن می‌کردم و دودش را حلقه حلقه بیرون می‌دادم، طفلکیها می‌خواستند حلقه‌ها را با دست بگیرند اما....چرا اینطور نگاهم می‌کنند چه فرق می‌کند که من زن باشم یا مرد، یا اینکه چند پاکت سیگار بغل دستم روی نیمکت تلنبار شده است. اصلاً برای آنها که کوپن هوایشان را پرداخته‌اند، چه فرق می‌کند که دود سیگارم را بخیلانه فرو ‌دهم یا حریصانه بیرون بریزم.
خوب یادم می‌آید که وقتی قبضش صادر نشد نه مظطرب بود و نه غمگین. من اما به جای او هم نگران بودم. آن یکی دو ساعت آخر دمار از روزگارم درآمد. هرچه می‌گفتم آخرش همین یک سوال بود: «چرا برایت صادر نشه مگه چه کار کردی؟» چند بار رویش را برگرداند، شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. بعد یکهو چشمانش برقی زد و با جدیت مضحکی گفت: «حتماً زیادی نفس کشیدم.» مکثی کرد و با لحنی دلجویانه ادامه داد «شاید هم اشتباه شده!!»
پس برو یه سر بزن درستش کن-
فکر می‌کنی از هر صد نفر که می‌رن اونجا برای چند تاشون درستش می‌کنن؟؟
نمی‌دونم ولی یه سر بزن ضرر نداره
برای نیم تاشون
...خوب پس
نه نمی‌رم، این چند ساعت باقی مونده با هم باشیم یا دیگه نمی‌تونی تحملم کنی؟؟
. تحمل؟ من از ترس نبودنت می‌میرم
نه، تو نمی‌میری چون قبض داری برای دو ماه دیگه زنده‌ای
!! چی کار کنم؟ کاش برم بگم قبضم رو پس بگیرید
احمق نشو
. خندید. نه لبخند زد جوری که یکی از ابروهایش مثل همیشه بالا پرید
دوس دارم هواتون رو آلوده کنم!! چند ساعت هوای مجانی چرنده که تمییز نگهش دارم اونم واسه شما آدم مودبا!!
عجب بدبختیه نمی‌خام نفس بکشم! زوره؟
خیلی خری تو که همینجوریشم دو تا قبض دیگه بیشتر زنده نیستی
همین الان قلبم داره وای میسه یعنی اینقدر تند می‌زنه که فکر کنم یهو خسته بشه و وایسه.
قلب من که راحت می‌زنه انگار تا ابد خیال وایسادن نداره راسی به نظرت ممکنه چه جوری بمیرم!؟-
خفه شو
...پس
غلط کردم راستش گه خوردم! هرچی می‌خوای بگو
یه ذره تخیلت رو به کار بنداز!؟
سیگار می‌کشی؟
چه جور هم. حتماً می‌ذارن به حساب تو. اون وقت اینقدر پولش زیاد می‌شه که مجبور بشن یه قبض دیگه هم برات صادر کنن. چه روز شمار مسخره‌ای. نگفتی چه جوری می‌میرم؟
خندیدم چیزی نگفتم بدون توجه به تپش قلبم و زندگی چند دقیقه‌ای یا چند ساعتی او خندیدم. می‌خواستم که دیگر نخندم اما باز هم خندیدم، از چشمانم اشک می‌آمد و می‌خندیدم. بالاخره وقتی این مسلسل غیر ارادی همه تیرهایش تمام شد توانستم خودم را جمع و جور کنم، دهانم را ببندم و چشمم را پاک کنم. دیدم سیگار در دستش به من خیره شده، بازویش را گرفتم، افتاد سرش را برگرداندم روی گردنش یک نقطه قرمز بود، به دو ساعت نکشید. دود سیگارم حلقه حلقه بیرون می‌آید، بدون زحمت اما زود ناپدید می‌شود مثل همیشه. فکر می‌کنم مهلتم تا شب طول بکشد، آخر هنوز نمی‌دانند که قلبم راحت و منظم می‌زند. انگار هیچ وقت خیال ایستادن ندارد

کوپن

دود سیگارم را یکهو به بیرون هل می‌دهم بدون زحمت حلقه حلقه کردنش دود سیگارم به جنگ هوای پاکیزه پارک می‌رود. کمتر پیش می‌آید که اینطور حریصانه سیگار بکشم. این اواخر تفریحی گاهی هم برای سرگرمی خواهرزاده‌هایم سیگاری روشن می‌کردم و دودش را حلقه حلقه بیرون می‌دادم، طفلکیها می‌خواستند حلقه‌ها را با دست بگیرند اما....چرا اینطور نگاهم می‌کنند چه فرق می‌کند که من زن باشم یا مرد، یا اینکه چند پاکت سیگار بغل دستم روی نیمکت تلنبار شده است. اصلاً برای آنها که کوپن هوایشان را پرداخته‌اند، چه فرق می‌کند که دود سیگارم را بخیلانه فرو ‌دهم یا حریصانه بیرون بریزم.
خوب یادم می‌آید که وقتی قبضش صادر نشد نه مظطرب بود و نه غمگین. من اما به جای او هم نگران بودم. آن یکی دو ساعت آخر دمار از روزگارم درآمد. هرچه می‌گفتم آخرش همین یک سوال بود: «چرا برایت صادر نشه مگه چه کار کردی؟» چند بار رویش را برگرداند، شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. بعد یکهو چشمانش برقی زد و با جدیت مضحکی گفت: «حتماً زیادی نفس کشیدم.» مکثی کرد و با لحنی دلجویانه ادامه داد «شاید هم اشتباه شده!!»
پس برو یه سر بزن درستش کن-
فکر می‌کنی از هر صد نفر که می‌رن اونجا برای چند تاشون درستش می‌کنن؟؟
نمی‌دونم ولی یه سر بزن ضرر نداره
برای نیم تاشون
...خوب پس
نه نمی‌رم، این چند ساعت باقی مونده با هم باشیم یا دیگه نمی‌تونی تحملم کنی؟؟
. تحمل؟ من از ترس نبودنت می‌میرم
نه، تو نمی‌میری چون قبض داری برای دو ماه دیگه زنده‌ای
!! چی کار کنم؟ کاش برم بگم قبضم رو پس بگیرید
احمق نشو
. خندید. نه لبخند زد جوری که یکی از ابروهایش مثل همیشه بالا پرید
دوس دارم هواتون رو آلوده کنم!! چند ساعت هوای مجانی چرنده که تمییز نگهش دارم اونم واسه شما آدم مودبا!!
عجب بدبختیه نمی‌خام نفس بکشم! زوره؟
خیلی خری تو که همینجوریشم دو تا قبض دیگه بیشتر زنده نیستی
همین الان قلبم داره وای میسه یعنی اینقدر تند می‌زنه که فکر کنم یهو خسته بشه و وایسه.
قلب من که راحت می‌زنه انگار تا ابد خیال وایسادن نداره راسی به نظرت ممکنه چه جوری بمیرم!؟-
خفه شو
...پس
غلط کردم راستش گه خوردم! هرچی می‌خوای بگو
یه ذره تخیلت رو به کار بنداز!؟
سیگار می‌کشی؟
چه جور هم. حتماً می‌ذارن به حساب تو. اون وقت اینقدر پولش زیاد می‌شه که مجبور بشن یه قبض دیگه هم برات صادر کنن. چه روز شمار مسخره‌ای. نگفتی چه جوری می‌میرم؟
خندیدم چیزی نگفتم بدون توجه به تپش قلبم و زندگی چند دقیقه‌ای یا چند ساعتی او خندیدم. می‌خواستم که دیگر نخندم اما باز هم خندیدم، از چشمانم اشک می‌آمد و می‌خندیدم. بالاخره وقتی این مسلسل غیر ارادی همه تیرهایش تمام شد توانستم خودم را جمع و جور کنم، دهانم را ببندم و چشمم را پاک کنم. دیدم سیگار در دستش به من خیره شده، بازویش را گرفتم، افتاد سرش را برگرداندم روی گردنش یک نقطه قرمز بود، به دو ساعت نکشید. دود سیگارم حلقه حلقه بیرون می‌آید، بدون زحمت اما زود ناپدید می‌شود مثل همیشه. فکر می‌کنم مهلتم تا شب طول بکشد، آخر هنوز نمی‌دانند که قلبم راحت و منظم می‌زند. انگار هیچ وقت خیال ایستادن ندارد

خود خودش

.مردم می‌گفتند زنم زیباست. ما هم مثل بقیه زیر یک سقف زندگی می‌کردیم. ساده‌ترین جواب عمرم را از او شنیدم
«!! فقط همین باشه»
«راسی راسی با من زندگی می‌کنی اون هم زیر یه سقف »
« ... آره اگه فقط همینو می‌خوای آره حاضرم ولی»
من دستپاچه بودم ولی نه مثل بقیه هیچ شرطی هم نداشتم او هرچه می‌گفت من قبول می‌کردم، البته چیز خاصی نخواست فقط گفت «ولی باید خودم باشم خود خودم...» من آن موقع می‌شناختمش خود خودش خیلی هم خوب بود. خوب، مهم نبود اگر نمی‌دانستم چشمانش چه رنگیست هر کس چیزی می‌گفت سبز، آبی، مشکی، عسلی... حتی نمی‌دانستم چطور آرایش می کند. لبهایش عنابیست یا قهوه‌ای البته بعداً مادرم درباره اینها بسیار حرف زد آنقدر گفت و گفت که گفتم «من همینطوری قبولش کردم.»مادرم ساکت شد نمی‌دانم غمگین بود یا لبخند می‌زد. صدایش را دوست داشتم. یک چیز واقعی بود. خیال می کردم اگر صدایش تغییر نکند خوب است صدایی که جاری می‌شد مرا به پرواز وادار می‌کرد و بعد وقتی دستانم را می‌گرفت ناگهان به زمین سقوط می‌کردم. بعد از سالها هنوز هم وقتی از او دلگیر می‌شدم آواز می‌خواند. البته من اهل دعوا و جار و جنجال نیستم حتی اکثر اوقات اصلاً به بی‌خبر رفتنها و دیر وقت آمدنهایش اعتراض نمی‌کردم همیشه می‌خواستم به این فکر قانع باشم که او خود خودش است. آنروز دوباره زد زیر آواز صدایش عوض نشده بود اما خودش... فکر کردم حتماً خودش هم عوض نشده، من دچار وسواس شده‌ام، تند تند کاغذ سوراخ می‌کردم، زمزمه می‌کردم و دکمه‌ها را فشار می‌دادم. چند روز نه بلکه چند ماه کارم همین بود، نوار، ماشین تحریر و البته دست و پنجه نرم کردن با فکر و وسواسی که مثل خوره روحم را می‌خورد. نمی دانم چند وقت است که فقط با خودم حرف می‌زنم. ابلهانه است اگر بگویم چند بار فکر تعقیبش به ذهنم هجوم آورد. بالاخره با همه تردیدها و اما و اگرها شب قبل یکی از همان روزها شلوارم را پوشیدم و خودم را به جالباسی دم در رساندم همه جا را دست کشیدم، تقریباً تمام خانه را دستمالی کردم اما عصا نبود. صبح که رسید اول عصا را دم دستم گذاشت حتماً جایی قایمش کرده بود. شاید احساس خطر می‌کرد. یا می‌ترسید، چه مضحک از من می‌ترسید. بهتر بود حواسم را جمع می‌کردم و موقع کش رفتن عصا مچش را می‌گرفتم. شاید لازم بود داد بزنم یا در اتاقی حبسش کنم، دست آخر تصمیم گرفتم در خانه را قفل کنم. به طرف در خیز برداشتم اما نتوانستم تعادلم را حفظ کنم، تمرکز حواس نداشتم و در و دیوار را گم کرده بودم. سرم به چهارچوب در خورد ایستادم شنیدم که از سر جایش پرید دیوار را محکم گرفتم با دست دیگرم دنبال در می‌گشتم که مرا گرفت. نتوانستم بایستم نشستیم بدون اینکه داد بزنم یا حتی تهدیدش کنم. دستم روی موهایش سر خورد روی لاله گوشش شیئی با لبه‌های فلزی سرانگشتانم را آزرد. گریه می‌کرد هق هقش زنگ صدای مادر را داشت که می‌گفت«زن تو گوشواره و این قرتی بازیا رو لازم نداره.» من هنوز با خودم حرف می‌زنم و او، نمدانم هنوز خود خودش هست یا نه!!؟