Tuesday, May 31, 2005

خیمه شب بازی

نمی توانم در باره این نمایش خیمه شب بازی که تقریبا" هردو سال یکبار به بهانه ای در مملکت راه می افتد(مجلس
(....رئیس جمهوری و
چیزی بنویسم
تقصیری ندارم برای نمایش باید بلیط خرید ودر یک گوشه سالن تاریک نشست رقاصها تلاش بسیار می کنند وبسیار دوست دارند که تشویق شوند
عاشق هوراهای گم نام هستند هوراهای یک توده بی نام ...مردم
رقاصها خود را رهبر می دانند یا راه برنده فرقی هم با سگ چوپان ندارند
مایوس نمی شوند از این طرف به آن طرف می پرند در هوا می چرخند
ناگهان تعادل خود را از دست می دهند
خم می شوند به زانوی خود تکیه میدهند با دقت به درون تاریکی می نگرند
.... چند جای خالی در تاریکخانه نگرانشان کرده

Monday, May 30, 2005

تکرار

تکرار روز ها وشبهای مرا شکرگذار باشید که با یاد شما هستم ....با یاد شما در کوه و بیابان بایاد شما که غمگین می شدید ساز می نواختید یا نقشی به بوم می زدید . یک چیز هست یک چیز قشنگ و سبک مثل یک سفر که همه را به سمت شما می کشاند همه عددها همه تعریفها همه ستارگان و کهکشانها را
پشت دیوار من چند ستاره چال کرده اید وقتی در حیاط بودید نگاه من از شما به سمت آسمان بر می گشت .اما آسمان دیوار پشتی را هرگز ندیدم
شما آنجا نماز می گذاشتید دیگر نگاهتان نمی کردم .می خواستم تنها باشید گرچه تنها نمی ماندید....

Sunday, May 29, 2005

شايد دوستی

می دانم که دوستی نه درخت است ونه شاخ وبرگ آن . هيچ ربطی هم به ریشه ندارد . دوستی يک برگ خشک است که بايد مواظبش باشی خرد نشود يا بقول "م"نياز به نگهداری دارد و من می گويم که بهترين جا برايش يک کتاب کتابچه يا مثلا" دفتریست که دير به دير سراغش می روی دفتر يادداشتهای روزانه
.خاطرات هفتگی وقایع نگار ماهيانه
تنهايی يک غول نيست بلکه سکوتش آرامش بخش است
تنهايی می تواند خوب باشد
به شرطی که فکرت را به يک لبخند و دو بوسه نفروخته باشی
....به شرطی که يادت بماند انسانی می توانی می توانی می توان
من اينها را نمی گويم چون تنها هستم
من... میدانم که تنهايی مطلق هم مثل خيلی چيزهای مطلق ديگر قلابيست من نسبی بودن را از شب تاريک و منتظر پشت پنجره که می خواهد به چشمانم هجوم بياورد
.....بیشترباور دارم
من می دانم که يک قرن کافی نیست تا جزميت 1900 ساله فراموش شود
...وبرای مردم من
.بعد قرنها به آرزويشان رسیده اند
ایران به طور رسمی کشور عربی خوانده می شود بالاخره این گند وتعفن را بقیه
....نیز فهمیدند

Monday, May 23, 2005

همه زنها

من به همه زنها احترام می گذارم حتی به فاحشه ها که کم فروشی نمی کنند
من به همه زنها احترام می گذارم حتی به آنها که دامنشان را جمع کرده اند و خودشان قصد رفتن به معراج را دارند
...من به همه زنها احترام می گذارم
می دانم که می فهمید حرف مرد وزن نیست سخن از انسان است وکسانی که برای آدم بودن می کوشند نه آنها که تنها میراث خوار اولین آدم هستند که از قضا مرد بود
.خودتان گفتید که او مهربانتر از این بود که با زن ومرد شدن از هم جدایمان کند
حرفی نیست اما من به همه زنها احترام می گذارم مثل شما که دوستش دارید و همه حرفهایش را از سر مهر میپذیرید

Sunday, May 22, 2005

فکر می کنم جیز های زیادی را به شما گفته اما هنوز حرفهایی است که به خودم نزده ام
ترس من از تکرار و انعکاس چهره ام در آیینه زبانم را بند آورده
به هر کجا که فرار کنم یک اثری از من به دنبالم است مثلا"سایه ای پاره پاره یا چهره ای کج ومعوج
حتی اکثر شبها باغ و حیاط هم جای امنی نیست وقتی که ماه یک ذره بر ورویی پیدا کند در اتاق پنهان می شوم
توان ماندن زیر نور سفید و مرده اش را ندارم
حالا هی بپرسید چرا در اتاق تاریک می نشینی؟
چرا شیشه ها را خرد می کنی؟
چرا روی آیینه ها پارچه های تکه پاره می اندازی؟

Sunday, May 15, 2005

خسته نیستم
بیزارم
کمی رحمت بیاور

Tuesday, May 10, 2005

چیزی برای نوشتن

خوب است که همیشه چیزی برای نوشتن هست
مثلا اینکه مردم من هنوز دست به دامن تقدسند و چهره های پاک و نورانی هنوز برای آنها وجود دارد
مردم من همچنان فریب تقدس نمایان را می خورند
(بگذریم که تقدس به هر شکلش فریب است )
اما کاش این تقدس یک منشا بکر و دست نخورده داشت
واززهد دست مالی شده و لکه دار آخوندهانبود که خود را رهبر وبقیه را بز فرض میکنند

Sunday, May 08, 2005

...اگرباد

خانه ام سخت سست بنیاد است
اگر باد از رفتن بایستد یا اگر به آرامی نسیم شود خانه ام فرو خواهد ریخت
خانه ای بر باد ساخته ام با آجر های شوق
اگر باد دیگر در حوالی حضورتان راه نرود خانه ام فرو خواهد ریخت
پس کجا ببینمتان کجا آرامشم را با شما قسمت کنم
گفته بودم که در بهارهمراه بادهای موسمی به دیدارتان می آیم
اما نگفته بودم که شما را به خانه ام دعوت خواهم کرد
باید که دلهره های زمستان را از دلتان بزدایم وخشم پاییز را از چشمانتان
اگر باد نوزد اگر خانه ام خراب شود
این همه غم در وجود شما باقی خواهد ماند
آرامش از آن شماست این باد هم میداند که باید امانت را به شما باز گرداند ومن تا نمناکی گور از آن بی بهره خواهم ماند
!!قسمت من این بوده شما چرااشک میریزید؟؟

Thursday, May 05, 2005

چرا

چرا نمیتوان با شما حرف زد؟
چرا اینقدر دور اینقدر بیصدا بیرنگ شده اید؟
باید این سکوت را بشکنم
...اما با کدام سنگ و کلوخ با کدام فریاد
سایه ای ساکت دارم که موهایش پریشان است .سایه ای بیرنگ بیصدا سایه ای کوتاه وکوچک که به سادگی
....می توان نادیده اش گرفت
من تنها نیستم . خدا هست
خدایی زیبا ومهربان خدایی آن چنان حکیم که به کارهای ابلهانه وادارم نمیکند
. خدایی که دچار حسادت دیگران شده
...من اما رهایش نمی کنم هر چند که هر کس درباره او چیزی میگوید

Tuesday, May 03, 2005

...یک روز سه شنبه بود مثل امروز
حالا هر هفته سه شنبه ها حدود ساعت یازده یک پتک می خورد توی سرم وبه یاد می آورم که
...یک روز سه شنبه بود مثل امروز
... چیزی نیست یک تکه طناب یا یک سرنگ اما
....چطور می توانم از ذره ذره جسمم رها شوم و آسوده به زندگی فکر کنم
یک روز سه شنبه شاید من الکی خوشحال شدم الکی عاشق شدم نه الکی فکر کردم که عاشق شدم
همیشه سه شنبه ها اتفاق می افتد
...میتوانید به این فکر زنانه بخندید مهم نیست
اما من دومین سه شنبه تیر پارسال را فراموش نمی کنم
عجیب است که تاریخی را به یاد میآورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قطره قطرهایش را باید به خاک سپرد کسی کمکم نمیکند همه با جسم من دستشان توی یک کاسه است
برای آزار من
من اما تسلیم نمی شوم
باید این کوچه نشینان چهل ساله بدانند که زمان نصیحت گذشته است
باید که تکلیف سلولهای من مشخص شود
تا بعد نفس راحتی بکشم وبرای زندگی فکری بکنم

Sunday, May 01, 2005

3

معتادم به نوشتن
کارم چیز دیگریست نمی توانم از آن دل بکنم
از نوشتن هم
معتادم به نوشتن
روی کاغذ با خودکار آبی روان نویس مشکی
باید یک جوری خودم را درمان کنم
من که به طرز شرم آوری دچار نوستالوژی سرخ گذشته ام
و
... بیمناک از قهوه ای بی رنگ وبوی آینده
اینطور کمتر می نویسم
شاید بتوانم کمترفکر کنم
خوب است که به یاد بیاورید
روزگاری عاشق زرد بودم
شما جادوی رنگها را باور نداشتید
اگر چیزی عوض شده است بگویید
چون من اینبار
در جیبهایم کلی بی رنگی دارم
...اما هنوز عاشق زردم