Sunday, August 14, 2005

داستان

از عدم
باید که تعجب می‏کرد ،بعد از آن هم فکر باید که فرصت می‏خواست بعد از آن هم تردید نشان می‏داد .باید که می‏گفت :می‏دانم،نمی‏دانم...بعد از آن هم :..شاید... باید که بیشتر فرصت می‏داد ،باید که جان کندن کسی را می‏دید ،بیشنر از این اما نه ...دیگر برای خودش جانی نمانده بود ...مردهٔبی غسل و کفن زمین مانده باید دست به کار شد چیزی نمانده گورش آماده است .چه جان کندنیست این غسل دادن وسدروکافور زدن ،تکه پارچهٔ سفید را آماده کنید اما...نه هنوز آماده نیست یک چاقو بیاورید وکسی که ضربهٔ آخر را بزند هنوز خون در چند رگش جریان دارد تگه‏ای از قلبش هنوز می‏تپد .
- باید تمامش کنید ،شما پذیرفتید
- من اما آدم کش نسیتم
مرده خوارید ...خوب از قسمتهای مرده‏اش شروع کنید مثلا" دستانش
نه روزگای دستانش گرم بود
خودتان پذیرفتید
نوازش‏گربودند
از لبانش آنها سفیدند
نه قصه‏گو بودند
از چشمانش از نگاه تهی‏اند
نه...مرثیه‏سرا بودند ،اشکی داشتند ،جان می‏بخشیدند ،صبر و قرار می‏ربودند
از قلبش ،نیمهٔ چپ قلبش بی‏تپش است
دستگیر نیمهٔ راست است هنوز می‏تپد
شما پذیرفتید ...متستیان افزون ... شروع کنید
...باید اول بشورمش ،بعد سدر و کافور ،بعد
ذره ذره آب خواهد شد از دستتان می‏رود ،شما ضرر می‏کنید .چه کسی بهتر از او چه کسی به جای او ؟!؟!
نه می‏خواهم بماند ،به همین هیات در ذهنم در ،خاطراتم
لمسش کنید قلب نیمه جانش را ... در ذره ذره وجودتان باقی خواهد ماند
کلمات بی صدا می‏آیند و می‏روند کلمات ،شعرها،آوازها ،مسافر کوچولو با همهٔ ستارگانش ،همهٔ اختروشهای آسمان ...باید که فرصت می‏خواست ...باید که فرصت می‏داد اما پذیرفته بود بدون چون وچرا ؟حتی بی‏پرسشی از چگونه خواستن ،چگونه بودن ،چگونه شدن ...؟!!دلزده بود دلداده شد پنهان کرد اما راز نشد .
مستیان افزون باد ،نگذارید خونش برگرد لبانتان خشک شود .
اشک من سرخ‏تر از خون او ،چاره‏ای برای چشمانم بیاندیشید ...!!
بر هم گذارید خون او مرهم است .
هم می وهم مرهم ؟!
میگویم گور را پر کنند خونها را که بشویید ذره ذره آب میشود .
مگر از عدم آمده بود ؟؟
چششمانتان را باز کنید دیگرانی هم هستند چه فرق دارد همه از خیا‏لیم

Wednesday, August 10, 2005

کلی نقشه وحرف حیف که گلویم پر از بغض است وصدایم گرفته .
حیف که راهی کوهستان هستید .
حیف که شما فریاد می کشید و من نمی شنوم هر چه هم کوه منعکسش کند باز هم نمی‏شنوم .
حیف که همه جا خلأ است و صدایم به شما نمی‏رسد . منزل کوچکتان می‏تپد ومی‏تپد ،مرا کلافه کرده باز هم دست بردار نیست .
می‏خواهم برایتان نامه بنویسم در آن عظمت سنگی حتما" یک صندوق آهنین پیدا می‏شود که هراز چند گاهی پیرمردی با کیسه‏ای بر دوش به آن سری بزند و بعد شما یواشکی وقتی که او دور شد به سراغش بروید وپاکت چروک خوردهٔ سفید رنگی را از آن بدزدید ،پیرمرد نمی‏داند که این خلوت گزیده در آن پاکت‏های چسب خورده منتتظر یک نگاه است ودو بوسه .

Tuesday, August 02, 2005

دیگر نه نگاه من نه سکوت شما
آسمان غبار گرفته کویر بی ماه وبی ستاره
مخمل بالای سرتان سراسر چروک وتمام سیاه
فریادهای خاموش دهانهای پر خون پاهای زخمی دستان...چگونه باورمی کنید که در آن جمعه هیچ کس نمرد ؟این دروغ را به شما هم گفتند ؟
آزادی پشت میله ها ست
آن کس که حتی از خوردن هم آزاد است وآزادی را فریاد می کند ...دیگر چیزی برای باختن نیست لکاته را هم که سه طلاق دادید