Tuesday, November 29, 2005

نجات دهنده 1

گنجی می توانست بیاید چهار کلمه در این تلویزیون لعنتی اعتراف کند بعد جان خود و زن و بچه اش را بردارد و به یک قبرستانی مثل کانادا آلمان فرانسه ایتالیا یا اصلا" مملکت ایالتهای متحد وفدرال برود .اما گنجی ماند وجنگید و شد یک چماق برای کوبیدن بر سر ظلم وقدرت کور واسلام وحشیانه .خدا کند که نشکند ونشکنندش
دراین پوچی حاکم بر جامعه حیف که فرصت شکستن لعاب پوسیده قدرت از بین می رود اما مگر می توان کاری کرد ؟نه من می گویم نمی توانیم چون نمی دانیم چه می خواهیم وچون نمی دانیم که نمی دانیم و فکر می کنیم که غیر ممکن است سخت است ما همیشه به دنبال یک رهبر یک برتریم و چون نمی دانیم که چه می خواهیم منتظریم تا آن برتر آن ناجی برایمان چیزی بخواهد راهمان را نشان دهد وباز هم منتظریم تا او هلمان دهد وبعد راه بیفتیم مثل بز بدون فکر وهی کشته دهیم کشته دهیم واز کشته هایمان بت بسازیم و هر سال برای بتهای مرده مان عزاداری کنیم ما مردم انتظاریم وانتظار نجات دهنده سستمان کرده غافل از اینکه "نجات دهنده در گور خفته است " فروغ

Thursday, November 24, 2005

مادرم عاشق بوده است 2

پدرم مسابقه فوتبال را با هدفن ریزش گوش می دهد و من ومادر یک هدفن مشترک داریم من گاه به اتاق بالا پناه می برم پدرم فکر می کند که به گردش رفته ام اما برای تازه کردن نفس کجا بهتر از اتاق بالا .پنجره هایش باز است وباد به همه گوشه وکنارش دسترسی دارد اما باز ذره ای از هوای جامد وگرفته پایین به آن رسوخ نمی کند .حتی گلهایی که پدر هر سال روز زن می خرد بیشتر از یک روز دوام نمی آورند .مادرم آنها را هرگز بالا نمی برد انگار به دست گرفتنشان هم نوعی خیانت است . هیچ وقت در برابر بوسه های پدر مقاومت نمی کند اما به آن سوی در طوری می نگرد که یعنی مرا ببخش و چه کسی می تواند آنقدر سختگیر باشد که دلش با آن نگاه مادر به رحم نیاید .من هیچگاه او را نمی بینم وبیشتر از خاطرات پاره پاره مادرم با او آشنا نمی شوم .اما می دانم به خاطر اوست که خانه ما دلپذیر و نفرت انگیز است .انگار مادر با او پیمان بسته که هرگز از زیر بار این زندگی شانه خالی نکند زنده بماندو بنوازد
پایان

Wednesday, November 23, 2005

مادرم عاشق بوده است1

مادرم عاشق بوده است "بوده است "یعنی از یک زمان دور این عشق شروع شده است وتا کنون .... خودش از اکنون نمیگوید فقط از گذشته حرف می‌‌زند اما می‌فهمم که چیزی را پنهان می‌کند وگرنه چرا باید اینهمه خود را بی‌تفاوت نشان دهد بی‌تفاوت یعنی که الان چیزی نیست ویاشاید معنیش این باشد که هنوز هست اما تو نبین. من می‌بینم می‌شنوم وچیزی نمی‌گویم حتی کنجکاوی نمی‌کنم یعنی تو بگو هرچه دوست داری بگو. با من حرف می‌زند از بیست سال پیش شاید هم بیشتر. به قول خودش در زمان ما که مادرها درددل عاشقانه نداشتند من هم ساکت بودم حالا می‌گویم که قصه تمام شده. چیزی که گذشته دیگر گفتن و نگفتنش مهم نیست! تازه برملا هم که شود حرف بیست و چند سال پیش است. من می‌خندم و گوش می دهم چیزی برای گفتن ندارم زندگیم حساب و کتاب دارد مثل پدر... .فقط موضوع افتخار وسرشکستگیم بلاتکلیف مانده آیا باید به مادر عاشقم افتخار کنم یا اینکه چون عشق او هرگز پدر نبوده اصلا" حرفی از لحظات به قول خودش رنگین نزنم. این لحظات رنگین را اما دوست دارم برکت وجودشان محیط منظم ومنطقی خانه را دلپذیر کرده گرچه پدر هیچ نمی‌داند که چطور می‌شود در خانه ای که همه چیز آن مرتب و به موقع است و کسی از کسی ناراحت نمی‌شود بدون لحظات رنگین مادر زندگی کرد.مادرم با نظم و کار پدر خوب کنار آمده همه چیز نشان از یک زندگی موفق زناشویی در یک خانه آرام وبی سرو صدا دارد. تلاطم روح مادر در کلاس درس وبین شاگردان ریز و درشتی است که به اتاق بالا رفت و آمد دارند. ساز. او ساز می‌زند و شاگردان نت می‌خوانند وهارمونی می‌آموزند او ساز می‌زند اما شور و آشوب سازش هیچگاه محیط خانه را مغشوش نمی‌کند در خانه ما همیشه سکوت است.

Tuesday, November 15, 2005

میمونها یا بزها

دیروز مطلبی در یک وبلاگ خواندم به نام داستانگو در مورد موفقیت ومعیار آن نوشته بود ونظر کافکا را هم لابلای نوشته اش جا داده بود خب مسلما" وقتی مثلا" در جامعه ای زندگی می کنیم معیار زندگیمان از معیار اکثر افراد جامعه گرفته می شود اما اینکه معیار اکثریت را چه کسی تعیین می کند: مطمئنا"می دانید که اکثریت آن را تعیین نمی کند اکثریت تنها می تواند آنرا بپذیرد وگرنه...شاید با کمی تغییر!!!قابل قبول بشود
اما موضوعی که می خواهم بگویم این نیست که اگر با معیار جامعه سر ناسازگاری داشته باشی چه بر سرت می آید چون می دانم برای کسی که برخوردی با اطرافیانش نداشته باشد اتفاقی نمی افتد کاری به هدف این شخص هم ندارم شاید همینطور یک جا نشستن از بقیه ایراد گرفتن و غر زدن برایش کافی باشد و البته نوشتن داستانهای نیمه کاره
من می خواهم در مورد یک مسئله زیست شناسی صحبت کنم کسانی بر این عقیده اند که نسل ما ازتکاملنوع خاصی از میمونها به وجود آمده اما به نظرم با توجه به شواهد موجود در جوامع امروزی وچند نمونه که داستانگو هم ذکر کرد این نظریه داروین یک ایرادی دارد واینکه نسل ما تنها از میمونها به وجود نیامده بلکه بزها هم ممکن است از اجداد ما باشند می توانید برای فهم بهتر این مطلب عروسی یک بز با یک میمون را در نظر بگیرید دلیل من برای این حرف واضح است اگر به اطراف خودتان که یک آنسامبل از کل دنیا است نگاه کنید متوجه مشوید که بشرنه تنها استعداد تقلید دارد بلکه ند مثل بز به دنبال یک نفر دیگر راه می افتد این کار ممکن است فردی یا گروهی انجام شود نمونه گروهی آن بز وارتر(این کلمه را باید به فرهنگستان لغت پیشنهاد کنم) است آن بزی که سردسته گله است هم حتما" باید دنبال یکی دیگر برود اما آن را نمی دانم (ای وای نکند دچار دور و تسلسل بشوم؟!)اگر به وبلاگ لین آقا سر بزنید مطمئنا" آقا است چون حداقل عکس دارد میبینید خودش به دتبال کافکا است به نظرم کافکا با جنیفر لوپز یا مایکل جکسون در سردسته بودن فرقی ندارد مهم نفس عمل یا اصل داروین است که باید عوض شود
با پوزش از همه بزهای محترم

Link

Monday, November 14, 2005

بالخره ربا است یا حلال

شورای نگهبان مصوبه مجلس مبنی بر گرفتن وامهای خارجی توسط دولت را رد کرد .مجلس تشخیص مصلحت نظام برای رفع اختلاف وارد عمل شد و حق را به جانب مجلس داد یعنی گرفتن وامهای خارجی که سود مشخص واز پیش تعین شده ای دارند را بلا مانع د انست استدلال آقایون فقهای شورای نگهبان این بود که این وامها چون سود از پیش تعیین شده دارند در حکم ربا می باشند و گرفتن آنها اشکال شرعی دارد
از سازوکار حکیمانه قانون گذاری مملکت که بگذریم این قضیه حکم شرعی موضوع قابل توجهیست حتما" فراموشتن نشده که در زمان ریاست جمهوری آقای رفسنجانی ویا حتی قبل از آن (این زمان را به خاطر نمی آورم) مملکت چقدر بابت همین وامهایی که اکنون حکم ربا دارند زیر بارقرض رفت
حالا به این احکام شرعی که طی بیست سال از این رو به آن رو می شوند و بسته به حکومت وقت (بخوانید جناح غالب)به این سادگی تغییر می کنند وبدون هیچ گونه پشتوانه ای در معرض قضاوت یک نفر غیر فقیه قرار می گیرند چگونه می توان اعتماد کرد ؟احکام شرع مقدس ومخصوصا" احکام حکومتی اسلام از چهارده قرن پیش تا کنون جند بار توسط حاکمین مورد قضاوت قرار گرفته اند از الک چند شورای نگهبان وچند شورای تشخیص مصلحت گذشته اند البته از یاد نبرید که تا کنون نخبگان سیاسی وسران مملکتی هیچ کشوری (مخصوصا"دول اسلامی )چنین روش پیچیده وعوام فریبی برای قانون گذاری کشف نکرده اند

Sunday, November 13, 2005

شکلات با بستنی 3

من وقتی بیدار می‌شوم که عقربه های ساعت چسبیده به هم از روی دوازده عبور کرده‌اند. محمود آرام خوابیده اما دور از من. نگاهش می‌کنم چشنانم را خوب می‌مالم تا باز شوند بعد دوباره نگاهش می‌کنم. چهره‌اش را به یاد می‌آورم هیچ عوض نشده همان مرد غریب رویاهاست. دراز می‌کشو سرم را با چیزی محکم بسته‌اند و فشار می‌دهند دور تا دورش طنابی نامرئیست از روی شقیقه‌ها هم می‌گذرد. آرام از روی تخت با سه حرکت بلند می‌شوم هیچ عجله‌ای برای بیدار کردنش نیست حتی برای به آغوش کشیدنش. خوب است او هم عجله‌ای نداشته وگرنه زودتر بیدار می‌شدم. دوباره با هم غریبه غریبه می‌شویم مثل همیشه نه مثل بیشتر اوقات حالا که همه‌چیز باید بل سکوت برگزار شود بهتر است بخوابد برای حرفهای همیشگی سفر همیشه وقتی پیدا می‌شود. حالا به ظرفها فکر می‌کنم با همان چند تکه شبیه هم شروع خواهم کرد آشپزخانه حیاط‌خلوت بعد سراغ هال می‌روم اول باید در اتاق خواب را بست.
هر چه تلاش می‌کنم خانه تمییز نمی‌شود انگار هیاهوی دیشب به درودیوار چسبیده می‌خواهم انتظارم را به یاد آورم هیچ چیز اما نمی‌یابم.
محمود نشسته و حرف می‌زند قیافه‌اش را تغییر می‌دهد می‌خندد برایم سیگار روشن می‌کند نگاهش می‌کنم سرم را تکان می‌دهم و حس می‌کنم چقدر غریبه است

پایان

Saturday, November 12, 2005

شکلات با بستنی 2

.حالا انتظارم را با هیاهوی دوستان محمود تقسیم می‏کنم ،آنها نمی‏فهمند در این معامله چه ضرری می‏کنند ،نه اینکه بخواهم ول خرجش کنم یا مثل عظمت ساعتهای پرشکوه سکوت زود بفروشمش نه هر چه تقسیمش کنم بیشتر می شود مثل سلولها یا باکتریها یا اصلا" مثل میکروبها !!انتظار اینطور خوب می‏تواند همهٔ صداها را نابود کند پامال و له‏لورده به گوشه‏ای بیندازد و من چند لحظه به آن گوشه خیره می‏شوم . از وقتی قلبم را عمل کرده‏ام دیگر صدای ضربانش را همه جای تنم نمی‌شنوم ،نفسم نمی‏گیرد ،حتی سرم نیز گیج نمی‏رود اما این شلوغی ...یک آرام‏بخش دیگر می‏خورم طلق خالی را دور می‏اندازم حتما"باز هم قرص آرام‏بخش دارم در کیف سیاهم یا زیر بالشم ,محمود یکبار همه را دور ریخت و من برای مرگ آرامش زود هنگامم گریستم.«آرامش زود هنگام »انگار هیچ مهم نیست که امشب وجود ندارد . نه آرامش , نه خواب , نه سکوت , فقط انتظار من مثل فاتحان جنگهای صلیبی از پیروزی مقدسم بر تپش قلب میگویم و قصه جراحی را با هیجانی دیگر تعریف می‌کنم انگار این من نیستم که از زور هیجان و ترس نمی‌توانم لیوان چای را بردارم , چای نمی خورم در آن شلوغی باید گم شوم یکی دو ساعت دیگر بالاخره دروازه چشمانم بسته خواهد شد . محمود می‌گفت نه حیفه چشمانت را باز کن ...همیشه با چشمان باز ...
خانه دوباره ساکت می‌شود پشت میز می‌نشینم باید بنویسم < سرم سنگین است می‌افتد نمی‌توانم نگهش دارم چشمانم هنوز بازند شاید این یک عادت شده ...ظرفها را جمع می‌کنم می‌برم آشپزخانه تا بشویم دو تا بشقاب می‌شکند .مهم نیست دیگر سرویسی نمانده تا ناقص شود همه چیز به هم وصله پینه شده است .همشان را در حیاط‌خلوت پشتی می‌ریزم خانه مرتب است حداقل ظاهر مرتبی دارد چند تا دستمال را با پا زیر مبل می‌زنم پوست آجیل وتکه‌های شیرینی را هم تا جایی که میبینم ومیتوانم حالا حتما" اتاق تمیزتر به نظر می‌رسد .ساعت را برای چهار ساعت بعد کوک می‌کنم در رختخواب می‌افتم چیزی نمی‌فهمم می‌دانم با اولین زنگ کوک ساعت را خواهم بست .یادم رفته محمود دقیقا" کِی حرکت می‌کند باید یادداشت می‌کردم عجله داشتم اما. خدا کند فردا صبح آنقدر خسته باشد که سراغ آشپزخانه وحیاط‌‌خلوت واتاق پذیرلیی نرود . میوه‌ها را در یخچال نگذاشتم کاش امشب هوا خنک باشد دیگر چیزی درک نمی‌کنم حتی نمی فهمم که چراغها هنوز روشنند.

Sunday, November 06, 2005

حالا کتاب دعا و جدول کلمات متقاطعم مقالات شمس است همان شمس که می گوید ابلهان به بهشت می روند حالا هر بهشتی که می خواهد باشد فرقی ندارد فکر تو حجاب توست
و من که در حجابم حجاب در حجاب فکردر فکر

تهی هستم مثل حباب رخصنده وچرخان
فروغ چنان که می گوید پر است "من چنان پرم که روی صدایم نماز می گذارند..."من می چرخم و در گرداب این افکار به سوی جهنم هل می خورم مرگ مانعی نیست آتش تعقل همه جا گسترده است
شمس:"هرچند نفس تحویل کند تو خویشتن را ابله ساز که -ان اکثر اهل الجنة البله-اغلب دوزخیان از این زیرکانند از این فیلسوفان از این دانایان که آن زیرکی ایشان حجاب ایشان شده . از هر خیالشان ده خیالی زاید همچون نسل یأجوج
مقالات شمس
ویرایش متن :جعفر مدرس صادقی
"جبر کسی که از من گشایش طلبد "

Thursday, November 03, 2005

شکلات با بستنی-1

نه می‏توانستم به آدمها رنگ بدهم ونه همرنگ شلوغی وازدحامشان شوم ،گوشهٔ خانه نشسته بودم وگاه چیزی می‏گفتم که مثلا" بقیه را بخندانم حتی دلقک خوبی نبودم .خانه وسکوتش را حراج گذاشته‏ام دوره های لوس و تکراری مثل هر هفته حالا که محمود نبود باز هم فرقی نداشت .صبح بعد از خرید خانه را تمییز کردم ،میوه‏ها را شستم وظرفها را از تنقلات ریز ودرشت پر کردم .خرجش چقدر شد؟مهم نیست !اما امروز را بهتر از این نمی‏توانستم تلف کنم .دوستان محمود حتما" از رفت وآمد آنها خوشحالم وگرنه نمی‏توانستم دوام بیاورم .سر وصدای بچه‏ها ،مردانی که پشت سر هم سیگار روشن می‏کنند و زنانی که تخمه می‏شکنند ومی‏خندند حس آشنای غریبه‏گی وقتی استکانها و چند لیوان چای را پر می‏کنم .اگر محمود بود حتما"بساط مشروبش را پهن می‏کرد .من اما نه .سروصدای بچه‏ها که بلند می‌شود ،برایشان شکلات با بستنی میبرم .چند صدا می گویند ما هم می‏خواهیم .شکلات وبستنی زیاد است برای همه می‏برم همهٔ چیزهای شیرین خانه را می‏برم مثل سکوت خانه حراج می کنم .انتظار دیگر با کاغذ وکتابهایم جور در نمی‏آید .حالا باید انتظار را در شلوغی جوید و قورت داد وبعد هضمش کرد .حالا انتظارم دست وپا دارد ،مرا لگد می‏کند ،هل می‏دهد .خشن شده اما صدا ندارد در شلوغی آرام می‏شود و به همان شکل قدیمی می‏ماند .من از انتظار سالهای قبل یک عکس یادگاری دارم ،نمایش ازدحام خاموش کاغذ در اتاقی آشفته که لباسهای کثیف وتمییز ورسمی و معمولی درهم وباهمند .انتظار آن‏وقتها املای دیگری داشت ،خوب است که خدا مثل من فراموش‏کار نیست .