.حالا انتظارم را با هیاهوی دوستان محمود تقسیم میکنم ،آنها نمیفهمند در این معامله چه ضرری میکنند ،نه اینکه بخواهم ول خرجش کنم یا مثل عظمت ساعتهای پرشکوه سکوت زود بفروشمش نه هر چه تقسیمش کنم بیشتر می شود مثل سلولها یا باکتریها یا اصلا" مثل میکروبها !!انتظار اینطور خوب میتواند همهٔ صداها را نابود کند پامال و لهلورده به گوشهای بیندازد و من چند لحظه به آن گوشه خیره میشوم . از وقتی قلبم را عمل کردهام دیگر صدای ضربانش را همه جای تنم نمیشنوم ،نفسم نمیگیرد ،حتی سرم نیز گیج نمیرود اما این شلوغی ...یک آرامبخش دیگر میخورم طلق خالی را دور میاندازم حتما"باز هم قرص آرامبخش دارم در کیف سیاهم یا زیر بالشم ,محمود یکبار همه را دور ریخت و من برای مرگ آرامش زود هنگامم گریستم.«آرامش زود هنگام »انگار هیچ مهم نیست که امشب وجود ندارد . نه آرامش , نه خواب , نه سکوت , فقط انتظار من مثل فاتحان جنگهای صلیبی از پیروزی مقدسم بر تپش قلب میگویم و قصه جراحی را با هیجانی دیگر تعریف میکنم انگار این من نیستم که از زور هیجان و ترس نمیتوانم لیوان چای را بردارم , چای نمی خورم در آن شلوغی باید گم شوم یکی دو ساعت دیگر بالاخره دروازه چشمانم بسته خواهد شد . محمود میگفت نه حیفه چشمانت را باز کن ...همیشه با چشمان باز ...
خانه دوباره ساکت میشود پشت میز مینشینم باید بنویسم < سرم سنگین است میافتد نمیتوانم نگهش دارم چشمانم هنوز بازند شاید این یک عادت شده ...ظرفها را جمع میکنم میبرم آشپزخانه تا بشویم دو تا بشقاب میشکند .مهم نیست دیگر سرویسی نمانده تا ناقص شود همه چیز به هم وصله پینه شده است .همشان را در حیاطخلوت پشتی میریزم خانه مرتب است حداقل ظاهر مرتبی دارد چند تا دستمال را با پا زیر مبل میزنم پوست آجیل وتکههای شیرینی را هم تا جایی که میبینم ومیتوانم حالا حتما" اتاق تمیزتر به نظر میرسد .ساعت را برای چهار ساعت بعد کوک میکنم در رختخواب میافتم چیزی نمیفهمم میدانم با اولین زنگ کوک ساعت را خواهم بست .یادم رفته محمود دقیقا" کِی حرکت میکند باید یادداشت میکردم عجله داشتم اما. خدا کند فردا صبح آنقدر خسته باشد که سراغ آشپزخانه وحیاطخلوت واتاق پذیرلیی نرود . میوهها را در یخچال نگذاشتم کاش امشب هوا خنک باشد دیگر چیزی درک نمیکنم حتی نمی فهمم که چراغها هنوز روشنند.