Saturday, February 25, 2006

پسر پیغمبر

بعد از دیدن کاریکاتورها واین همه اعتراض و تظاهرات فقط گفتم : مگر پسر پیغمبر هنوز زنده نیست خوب حق پدرش را بگیرد
حتما فهمیده اید که منظورم نه توهین است و نه در زنده و حاضر بودن کسی یا چیزی شک کرده ام فقط می خواهم بگویم ای کسانی که ایمان آورده اید آیا رسالت پیغمبری را قبول دارید که او یا فرزندانش به خاطر منافع شخصی واسم وآبرو می جنگند آیا کسانی را قبول دارید واز کسانی پیروی می کنید که در جواب توهین توهین می کنند ویا خشم گرفته ومیگیرند بر انسانها فقط به خاطر جهل و نادانی یا حتی به خاطر غرض ورزیهای شخصی؟

برشت

ترس و نکبت رایش سوم اثر برتولت برشت مجموعه بیست و چهار نمایش نامه تک پرده ای است
برشت با مهارت تمام سخنانش را در دهان بازیگران نقشهای ساده و عامیانه می گذارد کارگران محکومان اردوگاههای کار وجوانان عضو اس-آ. برشت جنگ را پیش بینی می کند حمله رایش سوم را اما اعضای حزب با ساده اندیشی وخوش باوری هیتلر را فردی صلح جو می دانند که برای عزت نسل ژرمن قیام کرده است
کتابی کوتاه خواندم که اثرش کوتاه مدت نیست حتما دیدن نمایش آن هم لذت بخش نخواهد بود
فکر می کنم حس قالبی که در نمایش به بیبننده ایرانی القا می شود نه یک تاسف تاریخی بلکه نوعی ترس و اضطراب ناشی از همذات پنداری است
ترسی از مشابهت اوضاع و احوال به خصوص شعارها. منتها اینبار همه چیز اسلامی شده است

Friday, February 03, 2006

زوزه

اووو.........اووووووو............-
! سگِ دوباره پیداش شده چند شبی نبود-
آره -
راستی پیرمرد یادت میاد این سگ از کی این دوروبرا پیداش شد؟
‏-همیشه همینجاها می‏پلکیده ولی این‏طوری نبود
چرا هیشکی نمی‏کشتش؟ چرا از شرش خلاص نمی‏شن؟-
شری نداره به کسی آزاری نمیرسونه میاد زوزه می‏کشه می‏ره-
!! دزدی نمی‏کنه؟ آخه به نظر میاد ولگرد باشه-
!!! نه چیزی نمی‏خوره تو شهر که نمی‏ره این دوروبرهام چیزی پیدا نمیشه، به گمونم هیچی نمی‏خوره -
پس چطوری زندست؟ حتما که خدا میدونه؟-
!!نه من هم میدونم-
خوب؟-
والا آخرین چیزی که خورد اون طوری که من خبر دارم خون بود -
خون؟ خون کی؟-
اینقدر سوال می‏کنی که چی؟ خوب خون اون دختر دیگه! همون که بهش غذا میداد. پارسال بود یا پیارسال یادم نیست اون موقع این سگه نا نداشت به گمونم مریض بود از بی غذایی کم مونده بود سقط بشه
جدی؟؟-
!! آره باورت نمیشه یه سگ از بی‏غذایی سقط شه -
خب دختره؟-
دختره مال یکی از همین خونه‏ها بود دامن چارخونه قرمز می‏پوشید دوازده سیزده سالی داشت گیسش سیاه بود چشماش قهوه‏ای و براق من یکی که تاب گریش رو نداشتم برا سگه غذا میذاشت، تو خونشون چیزی پیدا نمیشد دختره از این ور اون ور کش مرفت بعضی وقتام خودم بهش یه چیزی می‏دادم، همه می دونستیم سگه قبلا هار بوده منظورم مرض هاری نیستا سگه خیلی واق واق می‏کرد به هممه می‏پرید وتند می‏دوید بهش می‏گفتیم وقتی شکمش سیر بشه بازم همونطوری میشه ... ولی به گوشش نمی‏رفت غذا رو می‏ذاشت خودش می‏رفت یه گوشه می‏نشست به سگه نیگاه می کرد اولا اشک می ریخت بعد وقتی سگه یه جونی گرفت لبخند می‏زد من لبخندش رو دوست داشتم از جون گرفتن سگه خوشحال بودم
... اون وقت سگه -
ااااااااه وسطه حرفم می‏پری که چی؟ داشتم لبخندش رو می دیدم یهو مثه ... هیچی سگه یه روز بهش حمله کرد با یه دور خیز،گردنش رو گاز گرفت دختره نتونس فرار کنه افتاد زمین ....خونش پاشید رو صورت سگه رو در و دیوار، سگه خِر خِر کرد ِزمین رو لیس زد بعد صداش برید چوبم رو برداشتم جایی رو درست نمی‏دیدم چشام پر اشک بود دنبالش کردم مثه باد میدوید پرید رو
...همین تل ناخاله و آشغال
!! بیا پیرمرد اشکاتو پاک کن -
دلم نمیاد سگه رو بکشم آخه یادگاره دخترس بعضی وقتا براش غذا میذاشتم ولی هیچوخت نخورد. بعضی روزا دمِ غروب یا کله سحر میاد همینجا که دیدیش زوزه میکشه حتمی دختر رو صدا میکنه
!راستی اسمش چی بود؟-
والا نمی‏دونم-

Wednesday, February 01, 2006

دعوت

هیچ عجیب نیست که من روزهای بسیار چیزی ننوشته‏ام در عوض کلی حرف زده‏ام حرفهایی که در نظر شما بیهوده و پوچ است. در هنگام ضرورت حرف می‏زدید و به حد کفایت می‏نوشتید. دستانم مور مور می‏کنند عادت نوشتن از سرم افتاده برای هر زیر سیگار و قندانی مثل چخوف داستانی می‏سازم داستانی که هرگز نوشته نمی‏شود. داستانهای نانوشته و قصه‏های ناگفته ام انباشته شده‏اند، از زمان عزیمتتان به آن طرف قاب فلزی زنگ زده. نمی‏دانم چرا شما، لکاته و حتی فاسقان او با لذت به این چهارچوب زهوار در رفته نگاه می‏کنید از لبخندم شرمسارم لبخندی در چهاچوبی زنگ خورده. چرا تمییزش می‏کنید با پارچه‏ای چهارگوش وسفید؟ هر بار که از روبرویم رد می‏شود با دقت آنرا می نگرم بوی خاصش مثل عطر زن و بوی مردان دیگر از درز پنجره هل می خورد تو، این بو را بیشتر از همه دوست دارم این بو یعنی شما می‏آیید شما نزدیک منید فقط با فاصله یک پارچه چهارگوش سفید. نگاهم می کنید بدون صدا بدون بو بدون‏رنگ.این بی‏رنگی آزاردهندست. بی‏رنگی شما یعنی تکرار زرد و قهوه‏ای قاب فرسوده کاش به این چهره و دستهارنگی می زدید مثلاعصبانی می‏شدید خشم جلوی چشمتان را می‏گرفت مرا نمی‏دیدید اختیار دست از دستتان می‏رفت قاب را پرت می‏کردید شیشه ام
را می‏شکستید به خانه دعوتم می‏کردید
!!